حتی از آدم‌ها

سحر سیاس

11 سنبله 1402
alt-white-book 3 دقیقه
حتی از آدم‌ها

یک: بعضی از خواب‌ها چقدر شیرین اند، دوست داری در همان خواب بمانی و هرگز بیدار نشوی. اما بعضی رویاها هم آن‌قدر بد هستند که اثرشان در ادامه‌ی روز انسان را به کلی افسرده و کلافه می‌کنند. از همه بدتر اما خواب‌های خداحافظی اند.

شب‌هایی هستند که خداحافظی با مادر را خواب می‌بینم. هیچ حسی بدتر از این حس نیست. زمانی‌که خواب می‌بینم با مادرم خداحافظی می‌کنم، همه خانواده خسته و افسرده اند. نفسم بند می‌شود و با وضع بدی، با دلتنگی از خواب بیدار می‌شوم اما اثر خواب تمام روز در وجود آدم باقی می‌ماند.

ما مادرم، به خاطر بهتر شدن حالش تصویری صحبت می‌کنم. صدای مادر، بغضم را می‌ترکاند و برای آن که گریه‌ام را نبیند، دوربین گوشی‌ام را می‌چرخانم سمت خواهرم. هوای کابل ابری است، و مادر با پدرم در حویلی ما نشسته‌اند. آن‌ها برایم درختان و میوه‌های درختان حویلی ما را نشان می‌دهند. زمانی که کابل بودم، هر عصر با خواهرانم از درختان حویلی ما میوه می‌چیدیم. عیدی که گذشت، با آن‌ها حرف می‌زدم و یادم آمد که در دیار غربت به تنهایی دور از تمام داروندار، باید برای دل‌خوشی پدر و مادر، عید را تجلیل می‌کردیم. لباس پوشیدیم، سفره چیدیم و عید کردیم تا هردوی‌شان شاد شوند. شاید موافق نباشید، اما باور من این است که در هیچ جای دنیا عید، مثل افغانستان زیبا نیست. چرا؟ پرسیدن ندارد. پدرومادر آن‌جاست، خانه آن‌جاست، دوستان ما در آن‌جا هستند. درختان و میوه‌های ما در آن‌جا روییده‌اند.

دو: برادر بزرگم برای مدت کوتاه، دو سه روزی آمد که ما را ببیند. هرچند دو سه روز برای خوش‌حالی کافی نیست، با این‌ حال، گویی تمام دنیا را در این سه روز با خود داشتم. اما این سه روز، مثل یک رویای زود گذشت. دوباره لحظۀ دشوار رسید. لحظۀ خداحافظی. وقت برگشتنش شد و من حس بسیار بدی داشتم. اشک‌های همه‌ی ما تمامی نداشت. فهمیدم که چرا در ترانۀ «از سنگ ناله خیزد روز وداع یاران» این قدر غم‌انگیز است.

سه: این تنها خانواده‌ی ما نیست. هزاران خانواده، شبیه ما در هتلی که ما هستیم چشم به آینده دوخته‌اند. بی‌قرار اند و این بی‌قراری همراه است با امید و دلهره. هر خانواده یک داستان است. اکثر داستان‌ها هم غم‌انگیز اند.

امروز که این یادداشت را می‌نویسم، دیدم که مادری وقت خداحافظی از فرزندش که راهی پاکستان بود، گریه می‌کرد و با ناله‌های او، دیگران نیز از اتاق‌های‌شان بیرون شدند و به کاروان گریه پیوستند. همه با آن مادر و فرزند اشک ریختند. پسرش را محکم بغل گرفته بود و پسرش هم به هرکسی می‌گفت که لطفاً مواظب مادرم باشید.

خبری را خواندم که می‌گفت «بر اساس نظرسنجی گالوپ ۹۸ درصد مردم افغانستان احساس می‌کنند که بدبخت‌تر از هر کسی در جهان اند». فکر می‌کنم غیر این نیست.

بدبختی مضاعف یعنی، کم‌تر خوانواده‌ای در افغانستان وجود دارد که از دو ناحیه آسیب ندیده باشد: شهادت و مهاجرت.

در دهلیز ما هم، هر خانواده یا در درازای جنگ افغانستان شهید داده‌اند، یا چندین مهاجر دارند. برای همین، دل‌های شان به سرعت می‌تپید تا حتی فرصت دیدار یک لحظه برای‌شان دست دهد. همان‌قدر که از خداحافظی‌ها بیزار بودند، دل‌شان برای لحظه‌ی دیدار شور می‌زد.

چهار: یک خداحافظی جمعی دیگر هم با آمدن طالبان در سرزمین ما تجربه شد. خداحافظی با مکتب و دانشگاه. با کار و آزادی، با امید به آینده، با رویاها و فردا. دختران سرزمین ما، همه چشم به راه اند تا دانشگاه‌ها و مکتب‌ها باز شوند. کم کم با این انتظار هم خداحافظی می‌کنیم. این خداحافظی جمعی، نظرسنجی گالوپ را تایید می‌کند. ما به راستی بدبخت‌تر از انسان‌های زیادی در جهان هستیم.

در هیچ جای دنیا عید، مثل افغانستان زیبا نیست. چرا؟ پرسیدن ندارد. پدرومادر آن‌جاست، خانه آن‌جاست، دوستان ما در آن‌جا هستند. درختان و میوه‌های ما در آن‌جا روییده‌اند.

پنج: در تنهایی، همیشه به این فکر می‌کنم که بر سر ما چه خواهد آمد. آینده‌ی مبهم، ما را بالاخره به چه سرنوشتی خواهد کشانید.

آیا پس از خداحافظی‌های فراوان، دوباره خانه‌ای خواهد داشتیم که بتوانیم روزی در آن به راحتی کنار هم جمع شویم؟ آیا ممکن است دوباره عصرها دوباره در حویلی قشنگ ما چای بنوشیم؟ آیا دوباره پدر و مادر را می‌بینیم؟

چه کسی پاسخ این سوال‌ها را می‌داند؟ چه کسی گره‌های این همه خداحافظی را باز می‌کند؟

گاهی فکر می‌کنم که باید احساس رهایی پیدا کنیم. رهایی از اندیشیدن به نهایت سرنوشت، رهایی از اندوه‌ها، از ترس تنهایی، از دوری‌ها، از فکرهایی که دشمن آرامش اند. اما گاهی این فکر ظاهراً آراسته به انرژی مثبت هم راه به جایی می‌برد که می‌گوییم: باید به رهایی از همه چیز رسید. حتی از آدم‌ها. با این فکر چطوری خداحافظی کنیم؟

برای دریافت خبرنامه ایمیل تان را بنویسد


نوشته‌های مرتبط