اشرف غنی امام حسین را بیشتر دوست داشت یا اجمل احمدی را؟

شب رَو

5 اسد 1402
alt-white-book 3 دقیقه
اشرف غنی امام حسین را بیشتر دوست داشت یا اجمل احمدی را؟

اشرف غنی از قدیم به امام حسین ارادت خاص داشت، تا حدی که جایگاه او را تا حد نواسه خدا ارتقا داد. البته، شاید هم به ارتقا دادن بیشتر از امام حسین اعتقاد داشت و در آن سخنرانی تاریخی، امام حسین تنها وسیله تبارز این احساس نیک شده بود.

این تصور مردم خوش قلب است که در آن سخنرانی تاریخی او خطای لفظی انجام داده بود، نه، واقعا مساله، ارتقای جایگاه امام بود. او مهم‌ترین حرف‌هایش را زمانی می‌زد که مردم تصور می‌کردند از زبانش لغزیده‌است. او صابون نمی‌خورد؛ مثل قاطبه ملتش گوشت‌خوار بود و از ترکاری هم بدش نمی‌آمد. پس لغزش کلمات یک اتهام غیردوستانه بود و حتا واقع‌بینانه نبود.

اگر به یاد داشته باشید، در دوران جمهوریت آدم‌های زیادی را ارتقا داد، مثلا یکی از سخنگویانش را وزیر خارجه ساخت، حس ارتقا دادنش سیراب نشد، فرستادش وزارت معدن. اگر جمهوریت سقوط نمی‌کرد، حتما جایگاه آن عزیز را تا قله نوشاخ بالا می‌برد.

یک داکتر جوان را به نماینده‌گی از افغانستان به سازمان ملل ارتقا داد، یک داکتر دیگر را به معینیت وزارت دفاع ارتقا داد، یک داکتر دیگر را چنان مقرب درگاه ساخت که هرگز نگذاشت از پیش چشمش دور شود، حتا زمانی که دید چشمش کم شده بود، برای این‌که او را گم نکند، عینک می‌زد. می‌توان ادعا کرد که پس از امام حسین، در مرتبه دوم، به داکتران ارادت خاص داشت.

شاید علتش این بود که تنها داکتران توانسته بودند او را در گذشته‌های دور و در مراحل اولیه بیداری‌های مزمن برای استراحت بخوابانند. گفته می‌شود که او حتا در دوران کودکی‌اش هم روزانه شانزده ساعت بازی می‌کرده‌است. بعدا در دوران کار استادی‌اش در امریکا، روزی شانزده ساعت در صنف بوده‌است. برای همین، دیپارتمنت طب دانشگاه جان هاپکینز به رسم قدر شناسی او را برای مدتی نه تنها خواباندند، بلکه معده‌اش را هم به اندازه روزی هشت ساعت کار کوچک‌ کردند. اما، درباره این‌که پس از بیدار شدن و آگاه شدنش از موضوع، بر سر داکتران و ایمرجنسی روم آن دانشگاه چه آورده، کسانی می‌دانند که چیزی نمی‌گویند.

بعدتر، در دوران جمهوریت روشن شد که یا قصه دانشگاه جان هاپکینز جعلی بوده‌است یا معده او دوباره سبز شده و کمبودی‌هایش را به اندازه شانزده ساعت کار در روز بازسازی کرده است.

هم‌چنان، او از میان میلیون‌ها جوان به  تعداد ده نفر از جوانان سره افغانستان را ارتقا داده بود. این ده تن را به این خاطر انتخاب کرده بود که حاضر و قادر به انجام هر نوع کاری بودند و این چیزی بود که او می‌خواست. از سوی دیگر، این انتخاب نیز در ادامه اعتقادش به سیره پیامبر و الگوی عشره مبشره بود. این ده تن را در گروپ‌های پنج نفری تقسیم کرده بود و به نوبت آن‌ها را به خود نزدیک و از خود دور می‌ساخت.

البته او با وجود ارادت خاصش به امام حسین در داخل افغانستان، در پیوند با همسایه‌ها بیشتر به سلوک یزید دلچسپی داشت. مثلا، او بار بار می‌گفت که یک قطره آب مفت به همسایه‌ها نمی‌دهد.

او با این سخنش تلویحا می‌خواست سیستان و بلوچستان در ایران و محلات اطراف رود سند در پاکستان را به جایگاه دشت کربلا ارتقا دهد.

او به اسطوره کربلا باور عمیقی داشت و در سخنرانی‌هایش همواره به آن واقعه ارجاع می‌داد.

در زمان جمهوریت، روزی در پاسخ به مردم غرب کابل که در دهمزنگ و چهارراهی‌های دیگر غالمغال می‌کردند، گفته بود که آیا آن‌ها می‌دانند که امام حسین در کربلا چه می‌خواست؟ آب… تنها و تنها آب، او از یزید نه برق می‌خواست و نه وظیفه.

اما مردم افغانستان تنها در آخر حکومتش فهمیدند که اجمل احمدی در نزد او جایگاه بالاتر از امام حسین داشت.

او که در اواخر حکومتش همواره از این‌که تا آخرین قطره خون در دشت کربلا خواهد ایستاد، سخن می‌گفت. در روز واقعه، به جای امام حسین و هفتاد و یک تن از یاران تشنه‌لبش، اجمل احمدی، بی بی گل و نیمی از عشره مبشره را در طیاره‌ها سوار کرد و از کربلا گریخت. البته، یک روایت دیگر این است که اشرف غنی که فهمیده بود کار امام حسین و یارانش تمام است و قومندان‌های یزید حتا به زنان و کودکان رحم نمی‌کنند، پیش از واقعه کربلا در گوش اجمل احمدی آهسته گفته بود که حتا حقانی‌ها با آن همه نیکی‌هایش قابل پیش‌بینی نیستند و باید او خودش را به غاری، جزیره‌ای، یا آبادی‌ای بکشد.

در روز واقعه، پنج تن دیگر از عشره مبشره که در زمین مانده بودند، از سر خشم به جای رییس، به طیاره‌ای که از آن‌ها دور می‌شد، ناسزا می‌گفتند. آن‌ها نیز وقتی صدای تق و پق را در نزدیکی‌شان شنیدند، در نهایت پای پیاده از کربلا گریختند. یکی از آن‌ها که در طیاره جای نشده بود، پسان‌ترها در خاطراتش نوشت که در طول راه، هنگامی که برای رفع حاجت و با پای لچ، به سمت سایه یک سنگ می‌دویدیم، چنان از کار رییس خنده‌مان گرفته بود که نور سوزان آفتاب کربلا، ریگ‌های جوشان زیرپا و بوی ساراگشت‌مان را دیگر حس نمی‌کردیم.

برای دریافت خبرنامه ایمیل تان را بنویسد